فقط عشق به او....
اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید.....
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : اشناست

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا

دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 19:3 ::  نويسنده : اشناست

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا

دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : اشناست

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت

برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
 

امتحان ریاضی ثلث اول :


سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم ، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد


سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران ، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا ،که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد


برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : اشناست

بياييم وعـده پــوچ ندهيم...
 
و كلماتي را بگوييم كه اميد آفرين باشد...
 
و يا سخني بر زبان آوريم كه قلبي را آرام بخشد...
   
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد


  .هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد
 
.از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت :

 البته ای پادشاه اما لباسگرم ندارم و مجبورم تحمل کنمپادشاه گفت :

 من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرارا برایت بیاورند

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد...

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد...
 
صبح روز بعد جسدسرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،

در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم

 اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد


گاهی با یک قطره ،لیوانی لبریز می شودگاهی با یک کلام قلبی آسوده و ارام می گردد

گاهی با یک کلمه ،يك انسان نابود میشود...
 
گاهی با یک بی مهری دلی می شکنيم ...

و با يك كلام اميدي و آرامشي را مي افزاييم...
 
مراقب همه اين یک ها باشیم...

که در عین ناچیزی، همه چیزند...



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:16 ::  نويسنده : اشناست

كوه بلندی بود كه لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. يک روز زلزله‌ای كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكی از تخم‌ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‌ای رسيد كه پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس‌ها می‌دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيری داوطلب شد تا روی آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجه‌ها پرورش يافت و طولی نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزی جز يک جوجه خروس نيست.

او زندگی و خانواده‌اش را دوست داشت اما چيزی از درون او فرياد می‌زد كه تو بيش از اين هستی… تا اين كه يک روز كه داشت در مزرعه بازی می‌كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج می‌گرفتند و پرواز می‌كردند. عقاب آهی كشيد و گفت: “ای كاش من هم می‌توانستم مانند آن‌ها پرواز كنم.”

مرغ و خروس‌ها شروع كردند به خنديدن و گفتند تو خروسی و يک خروس هرگز نمی‌تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی‌اش كه در آسمان پرواز می‌كردند خيره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می‌برد. اما هر موقع كه عقاب از رويايش سخن می‌گفت به او می‌گفتند كه رويای تو به حقيقت نمی‌پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.

بعد از مدتی او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال‌ها زندگی خروسی، از دنيا رفت.


توهمانی كه می‌انديشی، هرگاه به اين انديشيدی كه تو يک عقابی به دنبال روياهايت برو و به ياوه‌های مرغ و خروس‌های اطرافت فكر نكن…



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:16 ::  نويسنده : اشناست

یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!

چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدربزرگ می‌خواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می‌مونه!

یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت… اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم. حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی…

اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه… درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه…

و اینطوره که آدم‌ها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست…

و این تفاوت عشـق است با ازدواج…



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:15 ::  نويسنده : اشناست

گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!

پرسیدن : چه می‌کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟

پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : اشناست

مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر ۴ ساله‌اش تكه سنگی برداشته و بر روی ماشين خط می‌اندازد.

مرد با عصبانيت دست كودک را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودک زد،
بدون اينكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود.

در بيمارستان كودک به دليل شكستگی‌های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.

وقتی كودک پدرِ خود را ديد، با چشمانی آكنده از درد از او پرسيد: “پدر انگشتان من كی دوباره رشد می‌كنند؟”

مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمی‌توانست سخنی بگويد، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين…

و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگی كه كودک ايجاد كرده بود افتاد كه نوشته بود:

“دوستت دارم پدر!”

روز بعد مرد خودكشی كرد.

عصبانيت و عشق محدوديتی ندارند.
يادمان باشد چيزها برای استفاده كردن هستند و انسان‌ها برای دوست داشته شدن.
مشكل دنيای امروزی اين است كه انسان‌ها مورد استفاده قرار می‌گيرند و اين درحالی است كه چيزها دوست داشته می‌شوند.



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : اشناست

دم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم، جلوی ما، یک خانواده‌ی پر جمعیت ایستاده بودند و به نظر می‌رسید پول چندانی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس‌های کهنه ولی در عین حال تمیزی پوشیده بودند.

بچه‌ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درباره برنامه‌ها و شعبده‌بازی‌هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند. مادر بازوی شوهر را گرفته بود و با عشق به او لبخند می‌زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: “چند عدد بلیط می‌خواهید؟”

پدر جواب داد: “خواهشا شش بلیط برای بچه‌ها و دو بلیط برای بزرگسالان.”

متصدی باجه قیمت بلیط را گفت. پدر به باجه نزدیک شد و به آرامی پرسید: “ببخشید، گفتید چه قدر؟”

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط‌ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و حالا فکر می‌کرد به بچه‌های کوچکش چه جوابی بدهد.

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ۲۰ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: “ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!” مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، گفت: “متشکرم، متشکرم آقا.”

پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه‌ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از اینکه بچه‌ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. ما آن شب به سیرک نرفتیم.



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 16:10 ::  نويسنده : اشناست

 
اوّل محرم الحرام
1. آغاز ایام حسینی2. ماجرای شعب ابیطالب علیه السلام 3.جنگ ذات الرقاع 4. اولین جمع آوری زکات 5. امام حسین علیه السلام در راه کربلا 6. قیام مردم مدینه بر علیه یزید 7. کلام عاشورایی امام رضا علیه السلام

دوّم محرم الحرام
1. ورود امام حسین علیه السلام به کربلا

سوّم محرم الحرام
1. نامه امام حسین علیه السلام برای اهل کوفه 2. ورود عمر بن سعد به کربلا

چهارم محرم الحرام
1. فتوای شریح قاضی به قتل امام حسین علیه السلام

ششم محرم الحرام
1. یاری طلبی حبیب بن مظاهر از بنی اسد 2.اولین محاصره فرات در کربلا 3. تراکم لشگر یزید در کربلا

هفتم محرم الحرام
1. ملاقات امام حسین علیه السلام با ابن سعد 2. منع آب از امام حسین علیه السلام

هشتم محرم الحرام
1. قحط آب در خیمه های حسینی

نهم محرم الحرام تاسوعا
1. محاصره خیمه ها در کربلا 2. آمدن امان نامه برای فرزندان ام البنین سلام الله علیها 3. درخواست تاُخیر جنگ از سوی امام حسین علیه السلام 4. آمدن لشگر تازه نفس به کربلا 5. خطابه امام حسین برای اصحابش

شب عاشورا
1. سخنان امام علیه السلام با اهل بیت و اصحابش 2. سخنان زینب کبری سلام الله علیها با امام حسین علیه السلام

دهم محرم الحرام عاشورا
1. شهادت امام حسین علیه السلام 2. شهادت حبیب بن مظاهر اسدی کوفی 3. شهادت مسلم بن عوسجه 4. شهادت حر بن یزید ریاحی 5. شهادت جون مولی ابی ذر الغفاری 6. شهادت همسر وهب 7. شهادت شبیه ترین فرد به رسول خدا صلی الله علیه و آله 8. شهادت قاسم بن الحسن علیه السلام 9. شهادت عبدالله بن حسن علیه السلام 10.شهادت قمر منیر بنی هاشم علیه السلام 11.شهادت مولانا الرضیع باب الحوایج علی اصغر علیه السلام 12. آمدن ذوالجناح با یال و کوپال خونین به سوی خیمه فاطمیات 12. ماتم و ناله و گریه پردگیان حرم 13.غارت اموال 14.فراز فاطمیات و علویات در بیابانها 15.غارت کردن لباس و ذره 16.جدا شدن سرهای مطهر 17.به آتش کشیدن خیمه های آل الله 18.شهادت دختران کوچک گریه و ماتم 19.راُس مطهر امام حسین علیه السلام در کوفه 20.خونین شدن ریشه هر گیاه 21.قتل ابن زیاد 22.قیام حضرت مهدی علیه السلام 23.وفات ام سلمه



درباره وبلاگ

ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ...... شوخی کاغذی ماست بخند ادمک خل نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ان خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط عشق به او....... و آدرس golnargas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)